سهم زندگی
کم کم دارد خوابم میگیرید، بعد از بدو بدوهای دیروز، فکر میکردم همین که سرم به زمین برسد، بیهوش میشوم، اما الان یکساعت است پتو را روی سرم کشیدهام و هر چه سعی میکنم بخوابم، فایده ندارد. همه خاموشی زدهاند به جز مغز من که تعطیلی توی کارش نیست، هی فکر و فکر! از صبح تا شب، شب تا صبح، فکر و دغدغه و اما و اگر. پیامک محمد، بهانهی جدیتری دست مغز پُرکارم داده که شب تا صبح هم با همه خستگی، اضافهکار بایستد. نگران رابطهمان هستم، نگران زندگیمان که هنوز دانهاش سبز نشده و نهالش جان نگرفته، رهایش کردهام به امان خدا. محمد نوشته: «دلتنگم و تحمل خانهی خالی و خاموش افسردهام میکند» داشتم به ساندویچ یخکرده و بیمزهی ساندویچی جلوی دانشگاه، گاز میزدم که پیامکش رسید. اشکم چکید روی جزوهای که از زهرا گرفته بودم و جلویم باز بود. فکر کردم زندگیام هم دارد مثل این ساندویچ کوفتی یخ و ماسیده و بیطعم میشود. این اولین بار است که نارضایتیاش را کلمه میکند، حتما خیلی حالش خراب است که اینها را نوشته، آنقدر خوب است که وقتی اشتیاق مرا برای ارشد خواندن دید، هیچ اعتراضی نکرد، جواب کنکور که آمد گفت: «بهت افتخار میکنم» اما من آنقدرها که فکر میکردم خوشحال نشدم، قبولی توی دانشگاهی که هزار کیلومتر با شهرم، زندگیام و محمد فاصله داشت، گیریم رشتهاش روانشناسی باشد و دانشگاهش دولتی، آنقدر تردید به جانم میریخت که اجازه خوشحالی و هیجان را ازم میگرفت. اعتراضهای یواشکی و پچپچهای خانوادهی محمد دلخورم میکرد اما فقط آنها نبودند، خانواده خودم هم چندان رضایتی نداشتند. محمد دلداریام میداد که:«من باید راضی باشم، که هستم، تو برو، نگران نباش.» اما من که میفهمیدم؛ ته دل او هم مثل سیروسرکه میجوشد و منتظر است من بگویم نمیروم تا خیالش راحت شود. سمیرا میگفت اولویتهایت را روی کاغذ بیاور، خوبیها و بدیهای دانشگاه رفتن را ردیف کن و بعد ببین کدام کفه سنگینتر است، آنوقت بهتر میتوانی تصمیم بگیری. همین کار را کردم. کفه دانشگاه رفتن و ارشد خواندن سبکتر بود، خودم را که نمیتوانم گول بزنم. ولی چطور می توانستم بیخیال روانشناسی دانشگاه تهران شوم، همه همکلاسیهایم آرزویش را داشتند. فکر میکردم شاید بتوانم انتقالی بگیرم، اما از این خبرها نبود، یک ترم همه سعیام را کردم، نشد که نشد. روزهای اول آنقدر حالم خراب بود که لیلا میگفت: «تو چطور با این حالت میخواهی درس بخوانی و مقاله بنویسی؟» راست میگفت، تمرکز نداشتم و گاهی یادگیری و نوشتن برایم عذابآورترین بود. حال تبعیدیای را داشتم که مجبور است مدت تبعیدش را بگذراند. بالشتم میلرزد، از جا میپرم، محمد است، نوشته: «خوبی عزیزم؟» سرم تیر میکشد، مینویسم: «خستهام… دلتنگم، فردا بلیت میخرم»
منتشر شده در روزنامه جوان