به علاوهی کروموزم
روزی که برای اولین بار دیدمت، پُر شدم از احساسات متفاوت. ترس، غم، استیصال، اضطراب و عشق. دوستت داشتم با اینکه به نظر میرسید فقط منم که تا این اندازه تو را دوست دارم. مادربزرگت که با اصرار پدربزرگ آمده بود، تو را که دید اشک توی چشمهایش جمع شد و سری تکان داد و یک تراول صدهزار تومنی گذاشت پر قنداقت و خیلی زود، رفت. عمههایت با اینکه قبلتر هم نظرشان را گفته بودند، کمی مهربانتر از مادربزرگ بودند. صورتت را نوازش کردند و دستهای کوچکت را توی دستشان گرفتند اما آنها هم خیلی زود رفتند. همهی فامیل تقریبا رفتارشان مشابه بود؛ ترحم به تو و تحویل لبخندهای زورکی آمیخته با خشم به ما که حاضر شده بودیم تو را به دنیا بیاوریم…! تو گریه میکردی و بیتاب بودی. دنیای ما را نمیفهمیدی. هنوز هم نمیفهمی ما آدمهای مثلا عاقل و بزرگ که هیچ نقص فیزیکی و عقلی نداریم چطور میتوانیم تا این حد در احساساتمان لنگ بزنیم. هنوز هم قواعد دنیای ما برای تو نامفهوم و گنگ است. پدرت ولی همیشه همراه بود. تصمیم سادهای نبود. به دنیا آوردن تویی که فقط بخاطر یک کروموزم اضافه، با همه چیز این دنیا بیگانه میماندی و هیچوقت مستقل از حضور و حمایت من و پدرت نمیتوانستی زندگی کنی، کاری نبود که به تنهایی بتوانم از پساش بربیایم. اما تو کودک من بودی، پارهی تنم، از من و در من! چطور میتوانستم اجازه دهم تو را از بین ببرند. اینجا، همین که بفهمند بچهای که قرار است به دنیای بیاید، شبیه بقیه نیست و به قول خودشان، نقصی دارد، دکترها اجازهی از بین بردنش را صادر میکنند و ما اجازهی آنها را ندیده گرفتیم و تو به دنیا آمدی.
ادامه دارد