به علاوهی کروموزم
پدرت قبل از اینکه همسرم باشد، پسرعمویم بود. روزهای کودکیمان با هم گذشته بود. تابستانهای زیادی را زیر درخت پرتقال حیاط خانهی «مامانناز» بازی کرده بودیم. از روی نردهی کنار راهپله سُر میخوردیم و توی حوض کوچک وسط حیاط دست و پای خاکیمان را میشستیم. پدرت همبازی کودکیهایم بود و همراه جوانیام. وقتی به خواستگاریام آمدند فقط هجده سال داشتم. تازه کنکور داده و در سودای خانم دکتر شدن بودم. پسر عمومی کوچولو و همبازی کودکیام حالا مردی شده بود. سالها بود دیگر به جز سلام و علیک و احوالپرسی ساده و چشمهایی که از هم میدزدیدیمشان، چیز دیگری بینمان نبود. مادربزرگت گفت: «عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن». پدرم خندید و گفت: «مهریخانم شما انگار تلوزیون نمیبینید! روزی هزار بار دارن میگن ازدواج فامیلی خطرناکه» پدرم چندان دلش با ازدواج من و پدرت نبود. میگفت: «من فامیل خودمو میشناسم. این بچه هیچی نداره، درسته که سالم و چشم پاکه، خودم بزرگش کردم، میدونم، ولی چطوری؟ با چه پولی میخواین زندگی رو بچرخونید؟ تو هنوز خیلی جوونی، خشگلی، درس خوندهای، دانشگاه میری، کلی فرصتهای بهتر داری»
ادامه دارد …