جرمش ایستادگی بود
جرمش ایستادگی بود
یازده ماه از آن روز لعنتی میگذشت.
از آن روزی که دخترک مریض شده بود و رفته بود درمانگاه و دیگر برنگشته بود.
عدهای دیده بودند که چندنفر دختری را دوره کرده و با مینیبوس بردهاند!
بعد از آن دیگر، تهدید بود و ارعاب که اگر باز هم با سپاه همکاری کنید، بقیه بچههایتان را هم میکشیم…
صدای ناله و اشکهای مادر دخترک تمامی نداشت …
حالا بعد از یازده ماه سرگشتگی و خون دل خوردن، خبر مثل یک سیلی محکم به گوش روستا میخورد …
«دختری را با سر تراشیده و دستان بسته در روستاهای کردستان میگردانند»
به دختر میگفتند: «جاسوس خمینی» میگفتند: تا به خمینی توهین نکنی آزادت نمیکنیم. اما دخترکِ دستبسته، همهی توان هفدهسالگیاش را جمع کرده بود تا بایستد و سر خَم نکند. مردم روستا صدایشان درآمده بود که چرا این بلاها را بر سر دختر بیگناه میآورید…
از آن روز لعنتی یازده ماه گذشته بود که جسد دخترک، مجروح و کبود، با سر تراشیده و شکسته در سنگلاخهای اطراف روستا پیدا شد…
روایتی کوتاه از زندگی شهید ناهید فاتحیجو