داستان عبور
گفتی من میرسانمت؛ نترس!
ترسیده بودم، شهر همهمه بود، همهجا صدای تیراندازی میآمد. مدرسه تعطیل شد. میترسیدم برگردم خانه، میترسیدم بمانم، میترسیدم گیر گروههای چپ بیفتم. فقط چهاردهسالم بود و تجربهی این چیزها را نداشتم. آمل آنروز غوغا بود . اما تو گفتی نترس، من میرسانمت؛ با من بیا تا خانهمان، به خانوادهام خبر بدهم بعد تو را میرسانم. دوست و همکلاسی و همسن بودیم، اما نمیدانم چرا نمیترسیدی، چرا آنقدر آرام بودی. به خانهتان که رسیدیم؛ مادرت گفت بچههای سپاه نیاز به پارچه و باند و داروی ضدعفونی دارند، تو راه افتادی که از همسایهها کمک بخواهی، دنبالت آمدم. من اهل این کارها نبودم. اگر تو نبودی قدم از قدم برنمیداشتم، میترسیدم، اما دنبالت راه افتادم، همسایهها هرچه در توانشان بود کمکمان کردند. وسایل را گذاشتیم خانهتان و راه افتادیم تا نان بخریم برای رزمندهها …
بعد از آن گفتی بیا برویم برسانمت خانهتان، دستم را گرفتی و هر دو دویدیم. تو با من بودی اما وضعیت هنوز هم ترسناک بود. برادری صدایمان کرد و گفت بروید خانهتان، اینجا چهکار میکنید؟ لااقل بپرید توی آن چاله! دراز کشیدیم روی زمین. من نزدیکتر بودم به دیوار، صدایم کردی، سرت روی زمین بود. رزمندهی دیگری که چهرهاش آشنا بود از راه رسید، گفت بیایید پشت دیوار، سینهخیز رفتم و دلم خوش بود تو پشت سرم میآیی! وقتی رسیدم پشت سرم را نگاه کردم، نبودی، گفتم دوستم کو؟ بچه محلهمان که حالا قیافهاش را شناسایی کرده بودم گفت: دوستت از آن طرف رفت … برگشتم خانه! تو رفته بودی، تو از آن طرف رفته بودی و من دلم خوش بود که فردا میبینمت …
تمان آن شب را خواب دیدم که ایستادهای بالای پلههای بیمارستان آمل و برایم دست تکان میدهی به نشان خداحافظی، لباس سفید بلندی تنت کرده بودی … تو رفته بودی، از آن طرف رفته بودی و من هرگز یادم نمیرود تو آمدی مرا برسانی که رفتی …
برگرفته از داستان شهادت شهیده سیده طاهره هاشمی