دیروزانه

هر آنچه بود و هست
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

بعد از حل مسئله

10 مرداد 1396 توسط kamali

آب قطع شده، دو روز تمام است که خوابگاه آب ندارد. نه اینکه کاملا بی‌آب باشیم.  یک منبع بزرگ آورده‌اند توی حیاط، مثل مادربزرگ‌های خدابیامرزمان باید تا ته حیاط خوابگاه برویم و آب برداریم برای ظرف شستن، برای لباس شستن، برای غذا پختن و … درمانده شده‌ام. عادت ندارم به این کارها. یادم است یکبار که برق رفته بود و آب مجتمع هم بخاطر خاموشی پمپ‌ها یکی دو ساعت قطع شده بود، مامان مثل پروانه دورم می‌چرخید. می‌گفت: «برقه دیگه مامان جان، چرا حرص می‌خوری؟ الان چی می‌خوای من برات ردیفش می‌کنم» من معروفم به حرص خوردن. آنقدر حرص می‌خوردم که رمقی توی تنم نماند. بی‌حس و ‌حال می‌شوم. همین که روال معمول زندگی و کارهایم به هم بریزد، ناامید و افسرده می‌شوم. دست خودم نیست. همه‌ی تلاشم را می‌کنم تا به دو روز بعد که مشکلات برطرف شده فکر کنم، به این که «این نیز بگذرد» به «حالا اگه حرص بخوری و سکته کنی مگه درست می‌شه؟» اما فایده ندارد. فقط حرص می‌خورم و حاضر نیستم راه‌های دیگر را امتحان کنم. آنقدر منتظر رفع مشکل از سوی بقیه می‌مانم که زندگی‌ام فلج شود.

امروز هم از همان روزهاست. از صبح دارم سر مسئول خوابگاه غر می‌زنم که این چه وضعی‌است، مگر بچه‌های مردم دست شما امانت نیستند. چرا ما باید برای برطرف کردن ساده‌ترین نیازهایمان هم درمانده شویم؟ الان من می‌خوام دوش بگیرم باید چه خاکی به سرم بریزم؟

خانم حسنی آرام و مادرانه می‌گوید: عزیزم، مادرجان، چرا اینقدر حرص می‌خوری؟ آب منطقه کلا قطعه، کمبود آبه این روزها. فقط مشکل من و تو نیست، که!

از اینکه وقتی دارم حرص می‌خورم بقیه هم مدام بهم بگویند: حرص نخور، حالم مضاعف بد می‌شود. خانم حسنی می‌گوید: الان چی می‌خوای مادر؟ اگر حوصله‌ات نیست تا ته حیاط بری، تا من یه فکری برات بکنم!

تشکر می‌کنم و راه می‌افتم سمت حیاط. بچه‌ها با لباس‌های گل‌گلی، خندان و شادان از ته حیاط، قابلمه و کاسه به دست در حال رفت و آمدند. از ماجرای قطع آب کلی جوک ساخته‌اند و ریسه می‌روند. چرا من نمی‌توانم؟ چرا بلد نشدم راه‌های دیگر را امتحان کنم؟ چرا نمی‌توانم شرایط سخت را دوام بیاورم؟ چرا توانایی مدیریت وضعیت بحرانی را ندارم؟ شاید حق دارم. هیچ‌وقت در شرایطی قرار نگرفتم که مجبور شوم به تنهایی سختی را دوام بیاورم و برای مسئله‌هایم راه حل پیدا کنم. از بس همیشه مادرم که مثل فرشته‌ها می‌ماند نگذاشته آب توی دلم تکان بخورد. خودش ولی با هر شرایطی کنار می‌آید. منعطف است. غبطه می‌خورم به حال همه‌شان. از این بازار مسگرهایی که در سرم راه افتاده حالم به هم می‌خورد.

شاید خوابگاه برایم فرصت خوبی باشد که کمی ساخته شوم، که توانایی حل مسئله پیدا کنم. که بفهمم تا خودم مشکلم را حل نکنم به آرامش نمی‌رسم. فرصت خوبی است آرامش ایستادن روی پاهای خودم را تجربه کنم.

 

 

منتشر شده در روزنامه جوان

 نظر دهید »

الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرت

07 مرداد 1396 توسط kamali

 

1ـ رو همه خوبی هام بستی چطور چشاتو /هیس هیچی نگو فقط ببر صداتو

2ـ الهي که يه روز خوش از تو گلوت پايين نره/ رسواي عالمت کنن اون چشاي در به درش

3ـ نفرین به تو که اومدی تو دنیام /من میرمو یه روز یه جا میمیرم

4ـ الهی چشمای سیات وفا از هیچکس نبینه/نفرین و لعنتت کنن لیاقت تو همینه

5ـ همه‌ش دارم فکر میکنم دست یکی تو دستته/ دارم میمیرم ای خدا فکر میکنم حقیقته

6ـ الهي سقف آرزوت خراب بشه روي سرش/ بياي ببيني که همه حلقه زدن دور و ورش

با بندهای بالا خندیدید؟ ناراحت شدید؟ متأسف شدید برای هنر مملکت؟! این‌ بندها یک نمونه کوچک و نه چندان گویا از وضعیت آهنگ‌هایی است که روزانه روانه بازار دانلود می‌شوند، سر از تاکسی‌ها و پخش اتومبیل‌ها و هدفن‌ها در می آورد. زیادند ویدیو کلیپ‌هایی که آدم سالم گاه از حجم محتوای مبتذلی که القاء می کنند، دهانش باز می‌ماند. نفرین و ناله و الهی به زمین گرم بخوری، پشت سر معشوقی که تا دیروز عشق و نفس بوده، جای مضامین عالی و بیت‌های محشری چون «اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی» را گرفته. ترانه‌هایی پر از ایرادهای فنی و ساختاری، پر از نفرت‌پراکنی و ناامیدی و تحریک و دعوت به خشونت. چند آهنگ می‌شناسید با نام «نفرت»؟ موسیقی و ادبیات بازتاب حال و هوای جامعه هستند و صدالبته جامعه هم از حال و هوای موسیقی و ادبیات رنگ می گیرد. این یعنی یک ارتباط دوسویه. موسیقی و ادبیات در تولید محتوای عاشقانه ممکن‌ است راهگشا و آرام‌بخش باشند و یا تخریب کننده!

هر موسیقی یک پیامی دارد؛ روانشناسان می گویند، گوش دادن به موسیقی‌هایی با ریتم تند، باعث می شود رشد کودکان به تأخیر بیفتد، موسیقی‌های ناامید کننده، جوانان را به خودکشی و خشونت متمایل میکنند. رواج عاشقانه‌های مبتذل که مبنای عشق را تنها در جذابیت‌های ظاهری محدود می کنند و نه معیارهای عقلانی، باعث افزایش آمار طلاق و جدایی می‌شود. بی‌وفایی، انتقام، خیانت و نبخشیدن که به وفور در ترانه‌های رایج فارسی از آنها صحبت می شود و تم موسیقیایی که آنها را ناخودآگاه القاء می کند، باعث شده که ما عشق را نه درست بفهمیم، نه درست انتخاب کنیم، نه بدانیم چطور باید از آن مراقبت کرد و نه وقت فراغ، یک آهنگ درست و درمان برای شنیدن پیدا کنیم که ناامیدی و نفرت را در ذهنمان تداعی نکند و به روند بهبودی‌ و حال خوبمان کمک کند.

همه ما میدانیم که یک قطعه موسیقی می تواند کار چندین کتاب و چند سخنرانی و کارگاه آموزشی را یکجا انجام بدهد، یعنی موسیقی و ادبیات ظرفیتی بسیار بالا در تأثیرگذاری دارند، اما متأسفانه جامعه امروزی  بیش از آنکه شاهد استفاده مثبت و درست از این ظرفیت باشد، می بایست نگران اثرات مخرب آن بماند. کمی فکر کنیم به جوانی که بعد از شکست عشقی، صورت معشوق پیشینش را با اسید نابود می کند، به نظرتان این حجم از نفرت و ناامیدی و حس انتقام و خشونت از کجا آمده؟ چه عواملی در جامعه به این احساس انتقام دامن می‌زنند؟

 

 

 منتشر شده در «همشهری جوان»

 5 نظر

به علاوه‌ی کروموزم

04 مرداد 1396 توسط kamali

پدرت قبل از اینکه همسرم باشد، پسرعمویم بود. روزهای کودکی‌مان با هم گذشته بود. تابستان‌های زیادی را زیر درخت پرتقال حیاط خانه‌ی «مامان‌ناز» بازی کرده بودیم. از روی نرده‌ی کنار راه‌پله‌ سُر می‌خوردیم و توی حوض کوچک وسط حیاط دست و پای خاکی‌مان را می‌شستیم. پدرت هم‌بازی کودکی‌هایم بود و همراه جوانی‌ام. وقتی به خواستگاری‌ام آمدند فقط هجده سال داشتم. تازه کنکور داده و در سودای خانم دکتر شدن بودم. پسر عمومی کوچولو و همبازی کودکی‌ام حالا مردی شده بود. سالها بود دیگر به جز سلام و علیک و احوالپرسی ساده و چشم‌هایی که از هم می‌دزدیدیم‌شان، چیز دیگری بین‌مان نبود. مادربزرگت گفت: «عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن». پدرم خندید و گفت: «مهری‌خانم شما انگار تلوزیون نمی‌بینید! روزی هزار بار دارن می‌گن ازدواج فامیلی خطرناکه» پدرم چندان دلش با ازدواج من و پدرت نبود. می‌گفت: «من فامیل خودمو می‌شناسم. این بچه هیچی نداره، درسته که سالم و چشم پاکه، خودم بزرگش کردم، میدونم، ولی چطوری؟ با چه پولی می‌خواین زندگی رو بچرخونید؟ تو هنوز خیلی جوونی، خشگلی، درس خونده‌ای، دانشگاه میری، کلی فرصت‌های بهتر داری»

ادامه دارد …

 

 نظر دهید »

کدام پل در کجای جهان شکسته است؟|

04 مرداد 1396 توسط kamali

گروس عبدالملکیان شعری دارد با این مطلع که:

دختران روستا به شهر فکر می‌کنند

و دختران شهر به روستا!

من در ادامه‌اش می‌گویم: دختران سرخ و سفید می‌خواهند برنز باشند و برنزها می‌خواهند سفید شوند، آن‌ها که لاغرند، حسرت کمی تپل‌ترها را می‌خورند و آن‌ها که تپل‌اند حسرت لاغرها را! بلندها می‌خواهند کوتاه‌تر باشند که بتوانند کفش پاشنه‌دار بپوشند و کسی بهشان نگوید نردبان، و کوتاه‌ها می‌خواهند، بلندتر شوند! از دماغ که نگو نپرس؛ این معضل دختر و پسر و پیر و جوان نمی‌شناسد. انگار عدهٔ زیادی ازآنچه هستند، راضی نبوده‌اند و لذتش را نبرده‌اند. چرا؟! تابه‌حال جلو آینه رفته‌اید و به خودتان گفته‌اید که آخ! چقدر چاق شده‌ام، یا من چقدر لاغرم! چه بینی بزرگی دارم، چه لب‌های کوچکی و … به نظر شما از این‌همه نارضایتی علتش چیست؟ دنبال چه هستیم؟ زیباتر شدن؟ تعادل؟ پذیرفته شدن و توجه و احترام؟ اعتمادبه‌نفس؟

شاید هم دنبال، تناسب و تعادلی که اعتمادبه‌نفس را به دنبال دارد، هستیم. اما مختصات این تناسب و تعادل را چه کسی رسم کرده؟ آیا در همهٔ دنیا و در همهٔ دوران وضع همین بوده؟ یعنی در همهٔ دنیا بینی کوچک سربالا با گونه‌های برآمده و لب‌های بزرگ و قلمبه، زیبایی است و لا غیر؟ آیا در همهٔ زمان‌ها زن‌هایی با کمرهای باریک، معیار زیبایی بوده‌اند و بقیه در دستهٔ زشت‌ها و بدقیافه‌ها جا شده‌اند؟ باکمی پرس‌وجو و جست‌وجو دستتان می‌آید که معیارهای زیبایی هم تابع مُد است. یک روز چاقی مُد است و روزی دیگر لاغری! اگر از مادربزرگ‌هایتان سؤال کنید می‌بینید که در زمان آن‌ها چاقی مد بوده است. اما هر چه فنّاوری پیشرفت کرد و دنیا به سمت دهکده جهانی پیش رفت، معیارهای زیبایی یک‌شکل و قالب خاص پیدا کرد. ارزش زن‌ها خلاصه شد در هیکل باربی طور و بینی‌هایی که هرروز فاصله بیشتری با بینی‌های طبیعی گرفتند، با معرفی الگوهای زیبایی، زن‌ها هرروز و هرروز بیشتر خودشان را با الگوها مقایسه کردند و حسرت خوردند و آخ آخ گفتند و خود را به تیغ جراحی و رژیم‌ها و مکمل‌های غذایی و غیره و غیره سپردند.

من فکر می‌کنم خیلی از این عدم رضایت‌ها ریشه در عدم اعتمادبه‌نفس دارد. ما ازآنچه هستیم خوشحال و راضی نیستیم و خود را خارج از چارچوب مد روز می‌دانیم و با این زخمی که به روحمان و در پی آن به جسممان وارد می‌کنیم، شادی و سرور طبیعی را از خودمان دریغ می‌کنیم. آنچه هستیم، طبیعتی که داریم، با هر وزن و قدی، با هر شکل و شمایل بینی و لب و چشم و ابرو! دوست‌داشتنی، زیبا و قابل‌احترام است. طبیعت و طبیعی بودن بزرگ‌ترین زیبایی است که در هیچ زمانی ارزش و احترام و زیبایی خود را از دست نداده.

راستش فکر می‌کنم اگر خودمان دست‌به‌کار نشویم و معیارها را تغییر ندهیم کسی دلش به حال ما نمی‌سوزد، کسی نگران عذابی که به بدنمان و جراحتی که به روحمان وارد می‌کنیم، نمی‌شود. درست است که چوب جادویی نداریم تا نظر همهٔ آن‌هایی که ذائقه‌شان را نه طبیعت که مُدها می‌سازند، تغییر دهیم. اما می‌توانیم خودمان به طبیعت خودمان احترام بگذاریم و بدنمان را همان‌طور که هست دوست داشته باشیم. ورزش کنیم و سالم و قوی بمانیم که این بزرگ‌ترین ارزش و زیبایی است.

طبیعی، سالم و قوی بودن، شعار ماست …

 نظر دهید »

به علاوه‌ی کروموزم

04 مرداد 1396 توسط kamali

روزی که برای اولین بار دیدمت، پُر شدم از احساسات متفاوت. ترس، غم، استیصال، اضطراب و عشق. دوستت داشتم با این‌که به نظر می‌رسید فقط منم که تا این اندازه تو را دوست دارم. مادربزرگت که با اصرار پدربزرگ آمده بود، تو را که دید اشک توی چشم‌هایش جمع شد و سری تکان داد و یک تراول صدهزار تومنی گذاشت پر قنداقت و خیلی زود، رفت. عمه‌هایت با این‌که قبل‌تر هم نظرشان را گفته بودند، کمی مهربان‌تر از مادربزرگ بودند. صورتت را نوازش کردند و دست‌های کوچکت را توی دستشان گرفتند اما آن‌ها هم خیلی زود رفتند. همه‌ی فامیل تقریبا رفتارشان مشابه بود؛ ترحم به تو و تحویل لبخندهای زورکی آمیخته با خشم به ما که حاضر شده بودیم تو را به دنیا بیاوریم…! تو گریه می‌کردی و بی‌تاب بودی. دنیای ما را نمی‌فهمیدی. هنوز هم نمی‌فهمی ما آدم‌های مثلا عاقل و بزرگ که هیچ نقص فیزیکی و عقلی نداریم چطور می‌توانیم تا این حد در احساساتمان لنگ بزنیم. هنوز هم قواعد دنیای ما برای تو نامفهوم و گنگ است. پدرت ولی همیشه همراه بود. تصمیم ساده‌ای نبود. به دنیا آوردن تویی که فقط بخاطر یک کروموزم اضافه، با همه چیز این دنیا بیگانه‌ می‌ماندی و هیچ‌وقت مستقل از حضور و حمایت من و پدرت نمی‌توانستی زندگی کنی، کاری نبود که به تنهایی بتوانم از پس‌اش بربیایم. اما تو کودک من بودی، پاره‌ی تنم، از من و در من! چطور می‌توانستم اجازه دهم تو را از بین ببرند. اینجا، همین که بفهمند بچه‌ای که قرار است به دنیای بیاید، شبیه بقیه نیست و به قول خودشان، نقصی دارد، دکترها اجازه‌ی از بین بردنش را صادر می‌کنند و ما اجازه‌ی آنها را ندیده گرفتیم و تو به دنیا آمدی.

 

ادامه دارد

 

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

دیروزانه

دست‌نوشته‌ها، مقالات، یادداشت و داستان‌های من ...

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تربیت
  • داستان
  • روانشناسی
  • فیلم
  • کتاب
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

پیوندهای وبلاگ

  • همه چیز همین جاست
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس