دیروزانه

هر آنچه بود و هست
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

رگ خواب

04 مرداد 1396 توسط kamali

یا لطیف

 

بر سر دوراهی

دفعه‌ی اولی که «رگ خواب» را دیدم، تحت تأثیر قرار گرفتم. آنقدر که در پایان فیلم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم و از سالن سینما بزنم بیرون. انرژی‌ام را گرفته بود و قدرت تحلیل نداشتم. گیج و منگ بودم و نمی‌دانستم بالاخره این فیلم را دوست داشته‌ام یا نه! اگر فیلم خوبی بود پس چرا مثل کتک خورده ها چسبیده ام به صندلی و اگر بد، چرا آنقدر احساساتی شدم! احساساتی شدن با فیلم یا هر اثر هنری دیگر، چیزی نیست که مُدام در زندگی من تکرار شود و البته تا قبل از «رگ خواب» معیاری بود برایم که اعتبار و ارزش یک اثر را بسنجم! هم شخصیت «مینا» را درک می‌کردم و هم نمی‌فهمیدمش! مانده بودم سر یک دوراهی و تناقض و البته فقط یک چیز را می‌دانستم و آن هم اینکه فیلم روابط علت و معلولی درستی نداشت. نقدهای متفاوتی درباره‌اش خواندم از آنهایی که فیلم را شاهکار هنری می‌دانستند و به یکبار دیدنش راضی نمی‌شدند، تا آنهایی که معتقدند بودند فیلم یک فضاحت محض است. با آدم‌هایی که فیلم را دیده بودند گپ زدم، شیفتگان فیلم و فحش‌دهندگان! کسانی که معتقد به نابغه بودن «حمید نعمت‌الله» در عرصه فیلمنامه‌اند و دیگرانی که می‌گویند او را باید در جزیره خودشانی‌ها زندانی کرد چرا که فیلمنامه‌هایش معمولا مریض‌اند.

 

لیلا حاتمی و دیگر هیچ

چند روز بعد دوباره فیلم را دیدم و به گروه دوم پیوستم. «رگ خواب» هیچ حرف درست و درمانی برای گفتن ندارد. در عوض پر از بازی با احساسات بیننده است. از تمام احساسات مخاطب سوءاستفاده می‌کند. از غم، محبت، ترحم، نفرت و انزجار و … اگر این بازی با احساسات به شرافت فیلم لطمه نمی‌زد و ارزش‌های انسانی را زیر سوال نمی‌برد، شاید چندان هم بد نبود.

حالا متوجه چرایی اثرگذاری فیلم در تماشای نوبت اول آن شدم. بازی درخشان لیلا حاتمی همه‌ی آن‌چیزی است که شما را در دوراهی و سردرگمی بین باورپذیری و ناباوری نگه می‌دارد و البته عشق که مسئله‌ی انسان بوده و هست.

 

منطق درونی

فیلم فاقد هر نوع منطق درونی است. معلول‌های بدون علت! عاشقی که صبح از خواب بیدار می‌شود و بدون هیچ دلیل باورپذیری، دیگر آن آدم سابق نیست. زنی که تمام مصیبت‌های عالم یک‌جا سرش خراب می‌شود و هیچ قدرت تصمیم گیری ندارد و آنقدر منفعل است که حتی در عاشق شدنش هم این انفعال به چشم می‌آید. «رگ خواب» با این که مدعی عاشقانه بودن است، رنگی از عشق ندارد. یا حداقل عشق سالم و انرژی بخش!  

زن داستان، از پس ازدواج و انتخاب غلط گذشته‌اش بی‌سرپناه و بی‌کار شده، هیچ فامیل و آشنایی ندارد. پدر پیری دارد که بلیت اتوبوس می‌فروشد و دختر را بر سر ازدواج اولش، طرد کرده. بی‌پناه، بی‌کار، بی‌پول، شکست خورده و البته بی عرضه که نمی‌تواند از پس درست کردن یک ساندویچ ساده بربیاید.، افتاده است دنبال کار پیدا کردن. راه و بیراه اشک می‌ریزد. این «زیبای رقت‌انگیز» حالا خورده است به تور مردی میانسال، خوش‌تیپ و خوش‌چهره! مرد سعی می‌کند کمک‌ش کند، کاری برایش دست و پا می‌کند. یکبار با هم صبحانه می‌خورند و بعد دختر عاشقش می‌شود!

زن فیلم، لابد خواسته نماینده زنان بی‌پناه و مطلقه باشد که در دام آدم‌های خودشیفته و بیمار گرفتار می‌آیند. اما زن بی اندازه منفل است، شخصیتش آنقدر دست و پا چلفتی و بی رأی و نظر است که مخاطب باور نمی‌کند.

مرد، قرار است نماینده مردان کلاش باشد.

یک خانواده‌ی درست و حسابی و موفق در فیلم وجود ندارد و زن مدام تکرار می کند که دلش خانواده می‌خواسته و از تنهایی بیزار است.

مرد، تنها به واسطه‌ی مرد بودنش و نه هیچ علت بیرونی و درونی دیگر، مثل بیماری روانی و … رفتارش نرمال نیست و تغییرات یک‌دفعه و بی‌پایه و اساس شخصیتی دارد.  زن فقط بخاطر تنها نماندن تن به هر خفتی می‌دهد!

مجموعه‌ای از اتفاقات مصیبت‌بار که می‌تواند سر یک آدم بیاید در «رگ خواب» گرد آمده.

و انسانیت در آن هیچ نمودی ندارد. اختیار انسانی، شأن انسانی، اخلاق انسانی و …

فیلم تلاش ویژه‌ای در بی‌اعتبار کردن شخصیت زن، خانواده، عشق و حرمت تمام این‌هاست.  فیلم را ببینید و خودتان قضاوت کنید که چه اثری بر ذهن و اعتماد سالم مخاطب نوجوان و جوان می‌گذارد!

 

بی دلیل‌ها

یکی از صحنه‌های عجیب و غریب و غیرانسانی فیلم زمانی است که مینا (لیلا حاتمی) که هر روز از مسیری تکراری می گذرد تا پدرش را پشت باجه فروش بلیت ببیند، با جای خالی پدر مواجه می‌شود. شوری به دلش می‌افتد، مضطرب می‌شود، از اتوبوس پیاده شده و هراسان به سمت باجه راه می‌افتد، نیمه‌ی راه، صدای پیامک موبایلش بلند می‌شود؛ کامران است. معشوقی که رفته و هفته‌ها ازش خبری نبوده و حالا می گوید که دارد از سفر برمی‌گردد. مینا پدرش را به کل فراموش می‌کند. با یک پیامک! مسیر آمده را با هیجان برمی‌گردد و تا آخر فیلم حتی یادی هم از پدر مفقودش نمی‌کند تا اینکه دوستش به او می‌گوید پدر در بستری بیماری است…

 

جای خالی سوال و گفتگو

«رگ خواب» فرزند خلف سریال‌های ترکی است. به همان اندازه بی‌گفتگو و دیالوگ، هیجان‌زده و بی‌منطق! نه سوالی، نه گفتگویی، نه دلیلی! ظن و گمان‌ها همه، تصادفا تبدیل به یقین می‌شوند و گفتمان درست و درمانی که لایه‌های درونی شخصیت‌های داستان را نمایان کند، شکل نمی‌گیرید. 

دوستی می‌گفت: تمام مدت فیلم احساس کردم «نعمت الله» دارد توی صورتم بالا می‌آورد…

 

 نظر دهید »

داستان عبور

01 مرداد 1396 توسط kamali

گفتی من می‌رسانمت؛ نترس!

ترسیده بودم، شهر همهمه بود، همه‌جا صدای تیراندازی می‌آمد. مدرسه تعطیل شد. می‌ترسیدم برگردم خانه، می‌ترسیدم بمانم، می‌ترسیدم گیر گروه‌های چپ بیفتم. فقط چهارده‌سالم بود و تجربه‌ی این چیزها را نداشتم. آمل آنروز غوغا بود . اما تو گفتی نترس، من می‌رسانمت؛ با من بیا تا خانه‌مان، به خانواده‌ام خبر بدهم بعد تو را می‌رسانم. دوست و همکلاسی و هم‌سن بودیم، اما نمی‌دانم چرا نمی‌ترسیدی، چرا آنقدر آرام بودی. به خانه‌تان که رسیدیم؛ مادرت گفت بچه‌های سپاه نیاز به پارچه و باند و داروی ضدعفونی دارند، تو راه افتادی که از همسایه‌ها کمک بخواهی، دنبالت آمدم. من اهل این کارها نبودم. اگر تو نبودی قدم از قدم برنمی‌داشتم، می‌ترسیدم، اما دنبالت راه افتادم، همسایه‌ها هرچه در توانشان بود کمکمان کردند. وسایل را گذاشتیم خانه‌تان و راه افتادیم تا نان بخریم برای رزمنده‌ها …

بعد از آن گفتی بیا برویم برسانمت خانه‌تان، دستم را گرفتی و هر دو دویدیم. تو با من بودی اما وضعیت هنوز هم ترسناک بود. برادری صدایمان کرد و گفت بروید خانه‌تان، اینجا چه‌کار می‌کنید؟ لااقل بپرید توی آن چاله! دراز کشیدیم روی زمین. من نزدیک‌تر بودم به دیوار، صدایم کردی، سرت روی زمین بود. رزمنده‌ی دیگری که چهره‌اش آشنا بود از راه رسید، گفت بیایید پشت دیوار، سینه‌خیز رفتم و دلم خوش بود تو پشت سرم می‌آیی! وقتی رسیدم پشت سرم را نگاه کردم، نبودی، گفتم دوستم کو؟ بچه محله‌مان که حالا قیافه‌اش را شناسایی کرده بودم گفت: دوستت از آن طرف رفت … برگشتم خانه! تو رفته بودی، تو از آن طرف رفته بودی و من دلم خوش بود که فردا می‌بینمت …

تمان آن شب را خواب دیدم که ایستاده‌ای بالای پله‌های بیمارستان آمل و برایم دست تکان می‌دهی به نشان خداحافظی، لباس سفید بلندی تنت کرده بودی … تو رفته بودی، از آن طرف رفته بودی و من هرگز یادم نمی‌رود تو آمدی مرا برسانی که رفتی …

 

برگرفته از داستان شهادت شهیده سیده طاهره هاشمی

 2 نظر

سهم زندگی

01 مرداد 1396 توسط kamali

کم کم دارد خوابم می‌گیرید، بعد از بدو بدوهای دیروز، فکر می‌کردم همین که سرم به زمین برسد، بیهوش می‌شوم، اما الان یکساعت است پتو را روی سرم کشیده‌ام و هر چه سعی می‌کنم بخوابم، فایده ندارد. همه خاموشی زده‌اند به جز مغز من که تعطیلی توی کارش نیست، هی فکر و فکر! از صبح تا شب، شب تا صبح، فکر و دغدغه و اما و اگر. پیامک محمد، بهانه‌ی جدی‌تری دست مغز پُرکارم داده که شب تا صبح هم با همه خستگی، اضافه‌کار بایستد. نگران رابطه‌مان هستم، نگران زندگی‌مان که هنوز دانه‌اش سبز نشده و نهالش جان نگرفته، رهایش کرده‌ام به امان خدا. محمد نوشته: «دل‌تنگم و تحمل خانه‌ی خالی و خاموش افسرده‌ام می‌کند» داشتم به ساندویچ یخ‌کرده و بی‌مزه‌ی ساندویچی جلوی دانشگاه، گاز می‌زدم که پیامکش رسید. اشکم چکید روی جزوه‌ای که از زهرا گرفته بودم و جلویم باز بود. فکر کردم زندگی‌ام هم دارد مثل این ساندویچ کوفتی یخ و ماسیده و بی‌طعم می‌شود. این اولین بار است که نارضایتی‌اش را کلمه می‌کند، حتما خیلی حالش خراب است که این‌ها را نوشته، آنقدر خوب است که وقتی اشتیاق مرا برای ارشد خواندن دید، هیچ اعتراضی نکرد، جواب کنکور که آمد گفت: «بهت افتخار می‌کنم» اما من آنقدرها که فکر می‌کردم خوشحال نشدم، قبولی توی دانشگاهی که هزار کیلومتر با شهرم، زندگی‌ام و محمد فاصله داشت، گیریم رشته‌اش روانشناسی باشد و دانشگاهش دولتی، آنقدر تردید به جانم می‌ریخت که اجازه خوشحالی و هیجان را ازم می‌گرفت. اعتراض‌های یواشکی و پچ‌پچ‌های خانواده‌‌ی محمد دلخورم می‌کرد اما فقط آنها نبودند، خانواده خودم هم چندان رضایتی نداشتند. محمد دلداری‌ام می‌داد که:«من باید راضی باشم، که هستم، تو برو، نگران نباش.» اما من که می‌فهمیدم؛ ته دل او هم مثل سیروسرکه می‌جوشد و منتظر است من بگویم نمی‌روم تا خیالش راحت شود. سمیرا می‌گفت اولویت‌هایت را روی کاغذ بیاور، خوبی‌ها و بدی‌های دانشگاه رفتن را ردیف کن و بعد ببین کدام کفه سنگین‌تر است، آنوقت بهتر می‌توانی تصمیم بگیری. همین کار را کردم. کفه دانشگاه رفتن و ارشد خواندن سبک‌تر بود، خودم را که نمی‌توانم گول بزنم. ولی چطور می توانستم بیخیال روانشناسی دانشگاه تهران شوم، همه همکلاسی‌هایم آرزویش را داشتند. فکر می‌کردم شاید بتوانم انتقالی بگیرم، اما از این خبرها نبود، یک ترم همه سعی‌ام را کردم، نشد که نشد. روزهای اول آنقدر حالم خراب بود که لیلا می‌گفت: «تو چطور با این حالت می‌خواهی درس بخوانی و مقاله بنویسی؟»  راست می‌گفت، تمرکز نداشتم و گاهی یادگیری و نوشتن برایم عذاب‌آورترین بود. حال تبعیدی‌ای را داشتم که مجبور است مدت تبعیدش را بگذراند. بالشتم می‌لرزد، از جا می‌پرم، محمد است، نوشته: «خوبی عزیزم؟» سرم تیر می‌کشد، می‌نویسم: «خسته‌ام… دلتنگم، فردا بلیت می‌‎‌خرم»

 

منتشر شده در روزنامه جوان 

 2 نظر

بچه آرمانی

01 مرداد 1396 توسط kamali

زن و مرد جوان پس از گذران چند سال زندگی مشترک، با برنامه ریزیهای فراوان تصمیم به بچه‌دار شدن گرفته‌اند. جواب مثبت آزمایش آنها را شاد و هیجان‌زده کرده. از جمله تفریحات زوج جوان رویابافی در مورد کودکی است که قرار است به زودی قدم به دنیا بگذارد. آنچه آنها در مورد کودکشان در ذهن دارند، نوزادیست در زیباترین شکل ممکن، با چشم‌هایی شهلا، پوستی مهتاب‌گون، لب‌هایی به سرخی آتش، جلوتر که می‌روند کودک را آرام‌ترین و منطقی‌ترین کودک زمین تصور می‌کنند. کودکی که کمترین گریه و بهانه‌گیری را دارد. هر زمان که به او تذکری بدهی بی‌ حرف اضافه قبول می‌کند در مدرسه بهترین دانش آموز است، هوش‌بهری دارد که تمام تیزهوشان جهان در مقابلش کم می‌آورند. در مهمانی‌ها اجتماعی‌ترین و مودب‌ترین بچه در تمام فامیل و آشناست. هر وقت بچه همسایه و دوست و آشنا کاری خلاف نظر آنها انجام میدهد به نظرشان بی ادبی می آید و در اولین عکس العمل هر دو می گویند: «بچه من اگر از این کارها بکنه …» رویا می بافند و نمی دانند با این رویاهای بی نقص چگونه خود را از واقعیت ناگزیر که حول حضور هر کودکی شکل می گیرد دور می کنند و بدتر آنکه نمی دانند دارند خود را به دام خطر می اندازند. روانشناسان می گویند والدین خاصه مادرانی که تصور آرمانی در مورد نوزاد به دنیا نیامده خود دارند، اغلب دچار افسردگی می شوند. چون کودک با خود مسائل و مشکلاتی خواهد آورد و نقطه به نقطه شبیه تصورات غیرواقعی والدین خود نخواهد بود. بنابراین با کوچکترین مشکل والدین به دام ناراحتی، افسردگی و حتی عصبانیت می افتند. پس در کنار رویابافی‌های جذاب، نگاهمان را به کودک و زندگی‌ای که انتظارمان را می کشد واقع‌بینانه و خود را آماده پذیرفتن کلیه شرایط تازه کنیم.

 

منتشر شده در مجله «پیام زن» 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دیروزانه

دست‌نوشته‌ها، مقالات، یادداشت و داستان‌های من ...

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تربیت
  • داستان
  • روانشناسی
  • فیلم
  • کتاب
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

پیوندهای وبلاگ

  • همه چیز همین جاست
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس