داستان عبور
01 مرداد 1396 توسط kamali
گفتی من میرسانمت؛ نترس! ترسیده بودم، شهر همهمه بود، همهجا صدای تیراندازی میآمد. مدرسه تعطیل شد. میترسیدم برگردم خانه، میترسیدم بمانم، میترسیدم گیر گروههای چپ بیفتم. فقط چهاردهسالم بود و تجربهی این چیزها را نداشتم. آمل آنروز غوغا بود . اما تو… بیشتر »