بعد از حل مسئله
آب قطع شده، دو روز تمام است که خوابگاه آب ندارد. نه اینکه کاملا بیآب باشیم. یک منبع بزرگ آوردهاند توی حیاط، مثل مادربزرگهای خدابیامرزمان باید تا ته حیاط خوابگاه برویم و آب برداریم برای ظرف شستن، برای لباس شستن، برای غذا پختن و … درمانده شدهام. عادت ندارم به این کارها. یادم است یکبار که برق رفته بود و آب مجتمع هم بخاطر خاموشی پمپها یکی دو ساعت قطع شده بود، مامان مثل پروانه دورم میچرخید. میگفت: «برقه دیگه مامان جان، چرا حرص میخوری؟ الان چی میخوای من برات ردیفش میکنم» من معروفم به حرص خوردن. آنقدر حرص میخوردم که رمقی توی تنم نماند. بیحس و حال میشوم. همین که روال معمول زندگی و کارهایم به هم بریزد، ناامید و افسرده میشوم. دست خودم نیست. همهی تلاشم را میکنم تا به دو روز بعد که مشکلات برطرف شده فکر کنم، به این که «این نیز بگذرد» به «حالا اگه حرص بخوری و سکته کنی مگه درست میشه؟» اما فایده ندارد. فقط حرص میخورم و حاضر نیستم راههای دیگر را امتحان کنم. آنقدر منتظر رفع مشکل از سوی بقیه میمانم که زندگیام فلج شود.
امروز هم از همان روزهاست. از صبح دارم سر مسئول خوابگاه غر میزنم که این چه وضعیاست، مگر بچههای مردم دست شما امانت نیستند. چرا ما باید برای برطرف کردن سادهترین نیازهایمان هم درمانده شویم؟ الان من میخوام دوش بگیرم باید چه خاکی به سرم بریزم؟
خانم حسنی آرام و مادرانه میگوید: عزیزم، مادرجان، چرا اینقدر حرص میخوری؟ آب منطقه کلا قطعه، کمبود آبه این روزها. فقط مشکل من و تو نیست، که!
از اینکه وقتی دارم حرص میخورم بقیه هم مدام بهم بگویند: حرص نخور، حالم مضاعف بد میشود. خانم حسنی میگوید: الان چی میخوای مادر؟ اگر حوصلهات نیست تا ته حیاط بری، تا من یه فکری برات بکنم!
تشکر میکنم و راه میافتم سمت حیاط. بچهها با لباسهای گلگلی، خندان و شادان از ته حیاط، قابلمه و کاسه به دست در حال رفت و آمدند. از ماجرای قطع آب کلی جوک ساختهاند و ریسه میروند. چرا من نمیتوانم؟ چرا بلد نشدم راههای دیگر را امتحان کنم؟ چرا نمیتوانم شرایط سخت را دوام بیاورم؟ چرا توانایی مدیریت وضعیت بحرانی را ندارم؟ شاید حق دارم. هیچوقت در شرایطی قرار نگرفتم که مجبور شوم به تنهایی سختی را دوام بیاورم و برای مسئلههایم راه حل پیدا کنم. از بس همیشه مادرم که مثل فرشتهها میماند نگذاشته آب توی دلم تکان بخورد. خودش ولی با هر شرایطی کنار میآید. منعطف است. غبطه میخورم به حال همهشان. از این بازار مسگرهایی که در سرم راه افتاده حالم به هم میخورد.
شاید خوابگاه برایم فرصت خوبی باشد که کمی ساخته شوم، که توانایی حل مسئله پیدا کنم. که بفهمم تا خودم مشکلم را حل نکنم به آرامش نمیرسم. فرصت خوبی است آرامش ایستادن روی پاهای خودم را تجربه کنم.
منتشر شده در روزنامه جوان