دیروزانه

هر آنچه بود و هست
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

جرمش ایستادگی بود

11 مرداد 1396 توسط kamali

جرمش ایستادگی بود

 یازده ماه از آن روز لعنتی می‌گذشت.
از آن روزی که دخترک مریض شده بود و رفته بود درمانگاه و دیگر برنگشته بود.
 عده‌ای دیده بودند که چندنفر دختری را دوره کرده‌ و با مینی‌بوس برده‌اند!
بعد از آن دیگر، تهدید بود و ارعاب که اگر باز هم با سپاه همکاری کنید، بقیه بچه‌هایتان را هم می‌کشیم…
صدای ناله‌ و اشک‌های مادر دخترک تمامی نداشت …

حالا بعد از یازده ماه سرگشتگی و خون دل‌ خوردن، خبر مثل یک سیلی محکم به گوش روستا می‌خورد …
 «دختری را با سر تراشیده و دستان بسته در روستاهای کردستان می‌گردانند»

به دختر می‌گفتند: «جاسوس خمینی» می‌گفتند: تا به خمینی توهین نکنی آزادت نمی‌کنیم. اما دخترکِ دست‌بسته، همه‌ی توان هفده‌سالگی‌اش را جمع کرده بود تا بایستد و سر خَم نکند. مردم روستا صدایشان درآمده بود که چرا این بلاها را بر سر دختر بی‌گناه می‌آورید…

 از آن روز لعنتی یازده ماه گذشته بود که جسد دخترک، مجروح و کبود، با سر تراشیده و شکسته در سنگلاخ‌های اطراف روستا پیدا شد…

 

روایتی کوتاه از زندگی شهید ناهید فاتحی‌جو

 نظر دهید »

بعد از حل مسئله

10 مرداد 1396 توسط kamali

آب قطع شده، دو روز تمام است که خوابگاه آب ندارد. نه اینکه کاملا بی‌آب باشیم.  یک منبع بزرگ آورده‌اند توی حیاط، مثل مادربزرگ‌های خدابیامرزمان باید تا ته حیاط خوابگاه برویم و آب برداریم برای ظرف شستن، برای لباس شستن، برای غذا پختن و … درمانده شده‌ام. عادت ندارم به این کارها. یادم است یکبار که برق رفته بود و آب مجتمع هم بخاطر خاموشی پمپ‌ها یکی دو ساعت قطع شده بود، مامان مثل پروانه دورم می‌چرخید. می‌گفت: «برقه دیگه مامان جان، چرا حرص می‌خوری؟ الان چی می‌خوای من برات ردیفش می‌کنم» من معروفم به حرص خوردن. آنقدر حرص می‌خوردم که رمقی توی تنم نماند. بی‌حس و ‌حال می‌شوم. همین که روال معمول زندگی و کارهایم به هم بریزد، ناامید و افسرده می‌شوم. دست خودم نیست. همه‌ی تلاشم را می‌کنم تا به دو روز بعد که مشکلات برطرف شده فکر کنم، به این که «این نیز بگذرد» به «حالا اگه حرص بخوری و سکته کنی مگه درست می‌شه؟» اما فایده ندارد. فقط حرص می‌خورم و حاضر نیستم راه‌های دیگر را امتحان کنم. آنقدر منتظر رفع مشکل از سوی بقیه می‌مانم که زندگی‌ام فلج شود.

امروز هم از همان روزهاست. از صبح دارم سر مسئول خوابگاه غر می‌زنم که این چه وضعی‌است، مگر بچه‌های مردم دست شما امانت نیستند. چرا ما باید برای برطرف کردن ساده‌ترین نیازهایمان هم درمانده شویم؟ الان من می‌خوام دوش بگیرم باید چه خاکی به سرم بریزم؟

خانم حسنی آرام و مادرانه می‌گوید: عزیزم، مادرجان، چرا اینقدر حرص می‌خوری؟ آب منطقه کلا قطعه، کمبود آبه این روزها. فقط مشکل من و تو نیست، که!

از اینکه وقتی دارم حرص می‌خورم بقیه هم مدام بهم بگویند: حرص نخور، حالم مضاعف بد می‌شود. خانم حسنی می‌گوید: الان چی می‌خوای مادر؟ اگر حوصله‌ات نیست تا ته حیاط بری، تا من یه فکری برات بکنم!

تشکر می‌کنم و راه می‌افتم سمت حیاط. بچه‌ها با لباس‌های گل‌گلی، خندان و شادان از ته حیاط، قابلمه و کاسه به دست در حال رفت و آمدند. از ماجرای قطع آب کلی جوک ساخته‌اند و ریسه می‌روند. چرا من نمی‌توانم؟ چرا بلد نشدم راه‌های دیگر را امتحان کنم؟ چرا نمی‌توانم شرایط سخت را دوام بیاورم؟ چرا توانایی مدیریت وضعیت بحرانی را ندارم؟ شاید حق دارم. هیچ‌وقت در شرایطی قرار نگرفتم که مجبور شوم به تنهایی سختی را دوام بیاورم و برای مسئله‌هایم راه حل پیدا کنم. از بس همیشه مادرم که مثل فرشته‌ها می‌ماند نگذاشته آب توی دلم تکان بخورد. خودش ولی با هر شرایطی کنار می‌آید. منعطف است. غبطه می‌خورم به حال همه‌شان. از این بازار مسگرهایی که در سرم راه افتاده حالم به هم می‌خورد.

شاید خوابگاه برایم فرصت خوبی باشد که کمی ساخته شوم، که توانایی حل مسئله پیدا کنم. که بفهمم تا خودم مشکلم را حل نکنم به آرامش نمی‌رسم. فرصت خوبی است آرامش ایستادن روی پاهای خودم را تجربه کنم.

 

 

منتشر شده در روزنامه جوان

 نظر دهید »

به علاوه‌ی کروموزم

04 مرداد 1396 توسط kamali

پدرت قبل از اینکه همسرم باشد، پسرعمویم بود. روزهای کودکی‌مان با هم گذشته بود. تابستان‌های زیادی را زیر درخت پرتقال حیاط خانه‌ی «مامان‌ناز» بازی کرده بودیم. از روی نرده‌ی کنار راه‌پله‌ سُر می‌خوردیم و توی حوض کوچک وسط حیاط دست و پای خاکی‌مان را می‌شستیم. پدرت هم‌بازی کودکی‌هایم بود و همراه جوانی‌ام. وقتی به خواستگاری‌ام آمدند فقط هجده سال داشتم. تازه کنکور داده و در سودای خانم دکتر شدن بودم. پسر عمومی کوچولو و همبازی کودکی‌ام حالا مردی شده بود. سالها بود دیگر به جز سلام و علیک و احوالپرسی ساده و چشم‌هایی که از هم می‌دزدیدیم‌شان، چیز دیگری بین‌مان نبود. مادربزرگت گفت: «عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن». پدرم خندید و گفت: «مهری‌خانم شما انگار تلوزیون نمی‌بینید! روزی هزار بار دارن می‌گن ازدواج فامیلی خطرناکه» پدرم چندان دلش با ازدواج من و پدرت نبود. می‌گفت: «من فامیل خودمو می‌شناسم. این بچه هیچی نداره، درسته که سالم و چشم پاکه، خودم بزرگش کردم، میدونم، ولی چطوری؟ با چه پولی می‌خواین زندگی رو بچرخونید؟ تو هنوز خیلی جوونی، خشگلی، درس خونده‌ای، دانشگاه میری، کلی فرصت‌های بهتر داری»

ادامه دارد …

 

 نظر دهید »

به علاوه‌ی کروموزم

04 مرداد 1396 توسط kamali

روزی که برای اولین بار دیدمت، پُر شدم از احساسات متفاوت. ترس، غم، استیصال، اضطراب و عشق. دوستت داشتم با این‌که به نظر می‌رسید فقط منم که تا این اندازه تو را دوست دارم. مادربزرگت که با اصرار پدربزرگ آمده بود، تو را که دید اشک توی چشم‌هایش جمع شد و سری تکان داد و یک تراول صدهزار تومنی گذاشت پر قنداقت و خیلی زود، رفت. عمه‌هایت با این‌که قبل‌تر هم نظرشان را گفته بودند، کمی مهربان‌تر از مادربزرگ بودند. صورتت را نوازش کردند و دست‌های کوچکت را توی دستشان گرفتند اما آن‌ها هم خیلی زود رفتند. همه‌ی فامیل تقریبا رفتارشان مشابه بود؛ ترحم به تو و تحویل لبخندهای زورکی آمیخته با خشم به ما که حاضر شده بودیم تو را به دنیا بیاوریم…! تو گریه می‌کردی و بی‌تاب بودی. دنیای ما را نمی‌فهمیدی. هنوز هم نمی‌فهمی ما آدم‌های مثلا عاقل و بزرگ که هیچ نقص فیزیکی و عقلی نداریم چطور می‌توانیم تا این حد در احساساتمان لنگ بزنیم. هنوز هم قواعد دنیای ما برای تو نامفهوم و گنگ است. پدرت ولی همیشه همراه بود. تصمیم ساده‌ای نبود. به دنیا آوردن تویی که فقط بخاطر یک کروموزم اضافه، با همه چیز این دنیا بیگانه‌ می‌ماندی و هیچ‌وقت مستقل از حضور و حمایت من و پدرت نمی‌توانستی زندگی کنی، کاری نبود که به تنهایی بتوانم از پس‌اش بربیایم. اما تو کودک من بودی، پاره‌ی تنم، از من و در من! چطور می‌توانستم اجازه دهم تو را از بین ببرند. اینجا، همین که بفهمند بچه‌ای که قرار است به دنیای بیاید، شبیه بقیه نیست و به قول خودشان، نقصی دارد، دکترها اجازه‌ی از بین بردنش را صادر می‌کنند و ما اجازه‌ی آنها را ندیده گرفتیم و تو به دنیا آمدی.

 

ادامه دارد

 

 1 نظر

داستان عبور

01 مرداد 1396 توسط kamali

گفتی من می‌رسانمت؛ نترس!

ترسیده بودم، شهر همهمه بود، همه‌جا صدای تیراندازی می‌آمد. مدرسه تعطیل شد. می‌ترسیدم برگردم خانه، می‌ترسیدم بمانم، می‌ترسیدم گیر گروه‌های چپ بیفتم. فقط چهارده‌سالم بود و تجربه‌ی این چیزها را نداشتم. آمل آنروز غوغا بود . اما تو گفتی نترس، من می‌رسانمت؛ با من بیا تا خانه‌مان، به خانواده‌ام خبر بدهم بعد تو را می‌رسانم. دوست و همکلاسی و هم‌سن بودیم، اما نمی‌دانم چرا نمی‌ترسیدی، چرا آنقدر آرام بودی. به خانه‌تان که رسیدیم؛ مادرت گفت بچه‌های سپاه نیاز به پارچه و باند و داروی ضدعفونی دارند، تو راه افتادی که از همسایه‌ها کمک بخواهی، دنبالت آمدم. من اهل این کارها نبودم. اگر تو نبودی قدم از قدم برنمی‌داشتم، می‌ترسیدم، اما دنبالت راه افتادم، همسایه‌ها هرچه در توانشان بود کمکمان کردند. وسایل را گذاشتیم خانه‌تان و راه افتادیم تا نان بخریم برای رزمنده‌ها …

بعد از آن گفتی بیا برویم برسانمت خانه‌تان، دستم را گرفتی و هر دو دویدیم. تو با من بودی اما وضعیت هنوز هم ترسناک بود. برادری صدایمان کرد و گفت بروید خانه‌تان، اینجا چه‌کار می‌کنید؟ لااقل بپرید توی آن چاله! دراز کشیدیم روی زمین. من نزدیک‌تر بودم به دیوار، صدایم کردی، سرت روی زمین بود. رزمنده‌ی دیگری که چهره‌اش آشنا بود از راه رسید، گفت بیایید پشت دیوار، سینه‌خیز رفتم و دلم خوش بود تو پشت سرم می‌آیی! وقتی رسیدم پشت سرم را نگاه کردم، نبودی، گفتم دوستم کو؟ بچه محله‌مان که حالا قیافه‌اش را شناسایی کرده بودم گفت: دوستت از آن طرف رفت … برگشتم خانه! تو رفته بودی، تو از آن طرف رفته بودی و من دلم خوش بود که فردا می‌بینمت …

تمان آن شب را خواب دیدم که ایستاده‌ای بالای پله‌های بیمارستان آمل و برایم دست تکان می‌دهی به نشان خداحافظی، لباس سفید بلندی تنت کرده بودی … تو رفته بودی، از آن طرف رفته بودی و من هرگز یادم نمی‌رود تو آمدی مرا برسانی که رفتی …

 

برگرفته از داستان شهادت شهیده سیده طاهره هاشمی

 2 نظر
  • 1
  • 2
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دیروزانه

دست‌نوشته‌ها، مقالات، یادداشت و داستان‌های من ...

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تربیت
  • داستان
  • روانشناسی
  • فیلم
  • کتاب
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

پیوندهای وبلاگ

  • همه چیز همین جاست
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس